رمان گرگینه ی من
p³¹
حتما اون دخترک بیدار شده...هی تو...در رو وا کن...وا کن ببینم(داد)
ات : آیششش...هی مردک...چی میخوای؟!... من چرا اینجام؟!(داد)
جیمین : به تو مربوط نیست وا کن ببینم
ات : تا نگی وا نمیکنم
جیمین : یا باز میکنی یا میشکنم
ات : بشکن ...پوزخند...اصلحه رو برداشتم و از پشت در با تیر زدم که صدای اون مرد بلند شد......
جیمین : چیکار میکنی دختره ی ...(داد)
ات : از اون سوراخ نگاه کردم دستش رو گذاشته بود روی پاس با گلوله زدم تو سر نگهبان ...دوباره به اون مردک شلیک کردم که خورد به شکمش..میخواستم بازم بزنم که...
حتما اون دخترک بیدار شده...هی تو...در رو وا کن...وا کن ببینم(داد)
ات : آیششش...هی مردک...چی میخوای؟!... من چرا اینجام؟!(داد)
جیمین : به تو مربوط نیست وا کن ببینم
ات : تا نگی وا نمیکنم
جیمین : یا باز میکنی یا میشکنم
ات : بشکن ...پوزخند...اصلحه رو برداشتم و از پشت در با تیر زدم که صدای اون مرد بلند شد......
جیمین : چیکار میکنی دختره ی ...(داد)
ات : از اون سوراخ نگاه کردم دستش رو گذاشته بود روی پاس با گلوله زدم تو سر نگهبان ...دوباره به اون مردک شلیک کردم که خورد به شکمش..میخواستم بازم بزنم که...
- ۴.۳k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط